از دل افروزترین روز جهان خاطره ای با من هست، به شما ارزانی: سحری بود هنوز، گوهر ماه به گیسوی شب آویخته بود.
گل یاس،عشق در جان هوا ریخته بود. من به دیداز سحر می رفتم.
از دل افروزترین روز جهان خاطره ای با من هست، به شما ارزانی: سحری بود هنوز، گوهر ماه به گیسوی شب آویخته بود.
گل یاس،عشق در جان هوا ریخته بود. من به دیداز سحر می رفتم.
همه می پرسند چیست در زمزمه مبهم آب؟ چیست در همهمه دلکش برگ؟ چیست در باری آن ابر سفید، روی این آبی آرام بلند که تو را می برد اینگونه به ژرفای خیال؟
چیست در خلوت خاموش کبوترها؟ چیست در کوشش بی حاصل موج؟ چیست در خنده جام؟ که تو چندین ساعت مات و مبهوت به آن می نگری؟