خودت خواستی
عینک تیره بینیام را بسیار دوست داشتم چرا که به وجودش عادت کرده بودم. فکر میکردم اگر این عینک من نبود همه چیز تغییر میکرد و من از تغییر میترسیدم.
این عینک در نوع خودش بینظیر بود. فروشنده هنگام فروختن آن امتحانش کرده بود. نور خورشید از آن عبور نمیکرد.
روزی پیرمردی اهل دل از کنارم گذشت با دیدن عینک چند لحظه ای به من خیره شد و گفت :" آفتابی در درگاه شماست که اگر در بگشاید به رفتار شما میتابد."
فردای آن روز موقع غروب آفتاب دوباره پیرمرد را دیدم. او مرا به تماشای غروب خورشید دعوت کرد. من هم به نقطهای که او خیره شد نگاه کردم. یک چیز معمولی بود. خورشید باید غروب میکرد اما در چهره پیرمرد لذتی وصف نشدنی دیده میشد.
طاقت نیاوردم و پرسیدم :" چه چیز این غروب زیباست؟"
پیرمرد گفت :" خوزشید همیشه زیباست. چه هنگام طلوع و چه به هنگام غروب."
گفتم :" من تا به حال طلوع خورشید را ندیده ام."
گفت:" پس، فردا صبح زود هنگام طلوع خوزشید همین جا باش."
صبح فردا به هنگام طلوع خورشید آنجا بودم. باز هم پیرمرد سرشار از شوق بود و من بیتفاوت.
پیرمرد گفت:" قله آن کوه را می بینی؟"چگونه پرتوهای خورشید روی آن پهن شده اند؟"
خواستم قله را ببینم ولی با این عینک نمیشد. پس عینک را جا به جا کردم. توانستم بخشی از این منظره را ببینم. بسیار زیبا بود. کنجکاو بودم بیشتر ببینم.
مدت ها چشمانم از دیدن چنین زیباییهایی محروم بودند. پس عینک را برداشتم. زیبایی این منظره بینظیر بود.
پیرمرد که لبخندی از سر رضایت بر چهرهاش نشسته بود گفت :" آفتابی لب درگاه شماست که اگر در را بگشایید به رفتار شما میتابد."
او خواست تا از آنجا دور شود. با اشتیاق از او خواستم بماند و از او پرسیدم :" چرا همان لحظه اول از من نخواستی عینکم را بردارم؟" و جواب او این بود :" این را هیچ کس جز خودت نمیہہتوانست از تو درخواست کند. حالا هم عینک را برداشتی چون خودت خواستی."