از هر دست بدهی از همان دست پس می گیری
یک ضرب المثل قدیمی است که می گویند:" از هر دست بدهی از همان دست پس می گیری."
در نور کم غروب، زن سالخورده ای را دید که در کنار جاده درمانده، منتظر بود.
در آن نور کم متوجه شد که او نیاز به کمک دارد.
جلوی مرسدس بنز زن ایستاد و از اتومبیلش پیاده شد.
در این یک ساعت گذشته هیچ کس نایستاده بود تا کمکش کند. زن به خود گفت مبادا این مرد بخواهد به من صدمه ای بزند؟ ظاهرش که بی خطر نبود. فقیر و گرسنه هم که به نظر می رسید.
مرد زن را که در بیرون از ماشینش در سرما ایستاده بود دید و متوجه آثار ترس در او شد.
گفت:" خانم من آمده ام به شما کمک کنم. بهتر است شما بروید داخل اتومبیل که گرمتر است. ضمنا اسم من برایان است. فقط لاستیک اتومبیلش پنچر شده بود، اما همین هم برای یک زن سالخورده مصیبت محسوب می شد.
مرد در مدت کوتاهی لاستیک را عوض کرد. زن گفت که اهل شهری در همان نزدیکی است و عبوری از آنجا می گذشته است.
تشکر زبانی برای کمک آن مرد کافی نبود. زن پرسید:" که چه مبلغی باید بپردازد." هر مبلغی که می گفت می پرداخت. چون اگر او کمکش نمی کرد، هر اتفاقی ممکن بود بیفتد.
برایان معمولا برای دستمزدش تامل نمی کرد، اما این بار برای مزد کار نکرده بود. برای کمک به یک نیازمند بود. والبته در گذشته، افراد زیادی هم به او کمک کرده بودند. او به خانم گفت:" که اگر واقعا می خواهد مزد او را بدهد، دفعه بعد که نیازمندی را دید، به او کمک کند." وافزود:" و آن وقت از من یادی کنید."
خانم سوار اتومبیلش شد و رفت.
چند کیلومتر جلوتر خانم کافه ای دید. به آن کافه رفت تا چیزی بخورد.
پیشخدمت( زن) پیش او آمد و حوله تمیزی آورد تا موهایش را خشک کند.
پیشخدمت لبخند شیرینی داشت، لبخندی که صبح تا شب سر پا بودن هم،نتوانسته بود محوش کند.
آن خانم دید که پیشخدمت باید هشت ماهه حامله باشد. با این حال نگذاشته بود فشار و درد، تغییری در رفتارش ابجاد کند.
آن گاه به یاد آن مرد افتاد. وقتی آن خانم غذایش را تمام کرد، صورت حساب را با یک اسکناس صد دلاری پرداخت.
پیشخدمت رفت تا بقیه پول را بیاورد. وقتی برگشت آن خانم رفته بود.
پیشخدمت نفهمید آن خانم کجا رفت. بعد متوجه شد چیزی روی دستمال سفره نوشته شده است. با خواندن آن اشک به چشمش آمد.
متن نوشته شده چنین بود:" چیزی لازم نیست به من بپرداری. من هم در چنین وضعی قرار داشتم. شخصی به من کمک کرد، همان طور که من به تو کمک کردم. اگر واقعا می خواهی این کار را بکنی، این کار را بکن: نگذار این زنجیره عشق همین جا به تو ختم شود."
زیر دستمال چهارصد دلار دیگر هم بود. آن شب پیشخدمت به آن پول و نوشته فکر می کرد و این که آن خانم از کجا فهمید که او و شوهرش به آن پول نیاز داشتند. بچه ماه آینده به دنیا می آمد و آن وقت وصع بدتر هم می شد.
شوهرش هم خیلی نگران بود. همان طور که کنار شوهرش دراز کشیده بود در گوش شوهرش آرام زمزمه کرد همه چیز درست می شود، برایان."
تو نیکی کن