سایه روشن

سیاسی- فرهنگی ادبی

سایه روشن

سیاسی- فرهنگی ادبی

مرا دریاب با یک قطره لبخند

جمعه, ۴ بهمن ۱۳۹۲، ۰۵:۲۹ ب.ظ

با سلامی دیگر به همه آن هایی که تو را می خوانند. با تو خواهم گفت بر من چه گذشته است رفیق، که دگر فرصت دیدار شما نیست مرا.

نوبت من چو رسید، رخصت یک دم دیگر، چو نبود، مهربانی آمد، دفتر بودن من در بین شما را آورد نام من را خط زد و به من گفت که باید بروم.

                                        

 

من به او می گفتم کارهایی دارم، ناتمامند هنوز، او به آرامی گفت: فرصتی نیست دگر، و به لبخندی گفت: وقت تمام است، ورق ها بالا، هر چه در کاغذ این عمر نوشتی تو بس است. وقت تمام است عزیز، برگه ات را تو بده. منتظر باش که تا خوانده شود، نمره ات را تو بگیر.

من به او می گفتم: مادرم را تو ببین، نگران است هنوز. تاب دوری مرا، او ندارد هرگز، خواهرم، نام مرا می گوید، پدرم اشک به چشمش دارد، نیمی از شربت دیروز درون شیشه است. شاید آن شربت فردا و یا قرص جدید معجزاتی بکنند، حال من خوب شود.

بگذریم از همه این ها راستی یادم رفت، کارهایی دارم ناتمامند هنوز. من گمان می کردم نوبت من به چنین سرعت و زودی نرسد. من حلالیت بسیار که باید طلبم.

من گمان می کردم مثل هر دفعه قبل  باز برمی خیزم، من از این بستر بیماری و تب. راستی یادم رفت! من حسابی دارم که نپرداخته ام.

قهرهایی بودست که مرا فرصت آشتی نشده است. می توانی بروی؟ چند صباحی دیگر صتی را بدهی؟


او به آرامی گفت: این دگر ممکن نیست، و اگر هم بشود، وعده دیدار تو باز بار تو سنگین تر و حسابی بسیار که نپرداختته ای. دم در منتظرم، زودتر راه بیفت.
روح مهمان تنم، چمدانش برداشت، گونه کالبدم را بوسید. پیکر سردم، برجای گذاشت، رفت تا روز حساب، نمره اش را بدهند.
چشم من خیره به دیوار بماند، دست من از لبه تخت به پایین افتاد، قلبم آرام گرفت، نفسی رفت و دگر باز نیامد هرگز.
دکتری هم آمد، با چراغی که به چشمم انداخت، گوشی سرد که بر سینه فشرد و سکوتی که شنید، خبر رفتن من را، به عزیزانم داد.
وه چه غوغایی شد، یک نفر جیغ کشید، خواهرم پنجره را بست که سردم نشود، یک نفر گفت: خبر باید داد که فلانی هم رفت.
مادرم، گوشه تخت زانو زد، سر من را به بغل سخت فشرد، چشمهایم را بست، گفت: ای طفلک مادر اکنون، می توانی که بخوابی آرام. یاد آن بچگی ام افتادم که مرا می خواباند. باز خواباند مرا. گرچه بی لالایی.


  
پدرم دست مرا سخت فشرد و خداحافظی تلخی کرد.
خواهرم اشک به چشم ساک من را می بست. رادیویی کوچک و لباسی که خودش هدیه نمود. شیشه قرص و دوا و به تردیدی، انگشتری ام را نستاند. جانمازم بوسید، گوشه ساک نهاد.
و برادر آمد، کاش یک ساعت قبل آمده بود. قبل از آن که مادر، چشمهایم را بست. او صدایم می کرد که چرا خوابیدم، اندکی برخیزم، تا که جبران کند او.
اشک بر روی پتو می بارید. گل مهری دیگر، به چنین بارش ابر، فرصت رویش بر سینه ندارد، افسوس یک نفر آمد و او را برداشت و به او گفت تحمل باید.
راستی هم که برادر خوب است. من که مدت ها بود گرمی دست برادر را، احساس نمی کردم هیچ، باورم شد که مرا می خواند و دلش سخت مرا می خواهد. یک نفر تسلیتی داد و مرا برد که برد.
صبح فردا همگی جمع شدند، یا لباسانی سیاه و نگاهانی سرخ.
پیکرم را بردند و سپردند به خاک. خاک این موهبت خالق پاک،
                               

                                             
 چه رفیقان عزیزی که بدین راه دراز بر شکوه سفر آخرتم، افزودند. اشک در چشم، کبابی خوردند. قبل نوشیدن چای، همه از خوبی من می گفتند. ذکر اوصاف مرا،که خودم هیچ نمی دانستم.
نگران بودم من، که برادر به غذا میل نداشت. دست بر سینه دم در ایستاد و غذا هیچ نخورد.
راستی هم که برادر خوب است. گرچه دیر است ولی فهمیدم که عزیز است برادر، مگر از دست رود و سفر باید کرد تا بدانی که تو را می خواهند.
دست تان درد نکند، ختم خوبی که به جا آوردید، اجرتان پیش خدا. عکس اعلامیه هم عالی بود. کجی روبان هم ایده نابی بود. متن خوبی هم که حکایت می کرد که من خوب عزیز ناگهانی رفتم و چه ناکام و نجیب دعوت از اهل دلان، که بیایند بدان مجلس سوگ روح من شاد کنند و تسلی دل اهل حرم ذکر چند نام در آن برگه پر سوز و گداز که بدانند همه، ما چه فامیل عظیمی داریم. رخصتی داد حبیب، که بیایم آنجا. آمدم مجلس ترحیم خودم. همه را می دیدم، همه آن هایی که در ایام حیات من نمی دیدمشان. همه آن هایی که نمی دانستم، عشق من در دلشان ناپیداست. واعظ از من lمی گفت، خس کم یابی بود. از نجابت هایم، از همه خوبی هام، و به خانم ها گفت: اندکی آهسته تا که مجلس بشود سنگین‌تر.
سینه اش صاف نمود و به آواز بخواند: "مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک، چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم."
راستی این همه اقوام و رفیق، من خجل از همه شان. من که یک عمر گمان می کردم تنهایم، و نمی دانستم من به اندازه یک مجلس ختم، دوستانی دارم.
همه شان آمده اند، چه عزادار و غمین. من نشستم به کنار همه شان.
وه چه حالی بودم، همه از خوبی من می گفتند. حسرت رفتن ناهنگامم، خاطراتی از من، که پس از رفتن من ساخته اند: از رفاقت هایم، از صمیمیت دوران حیات، روح من قلقلکش می آمد.
گرچه این مرگ مرا برد ولی، گوییا مرگ مرا، یاد این جمله رفیقان آورد. یک نفر گفت چه انسان شریفی بودم، دیگری گفت فلک گلچین است، خواست شعری خواند که نیامد یادش. حسرت و چای به یک لحظه فرو خورد رفیق.
دو نفر هم گفتند این اواخر دیدند که هوای دل من، جور دیگر بودست. اندکی عرفانی و کمی روحانی و بشارت دادم که سفر نزدیک است.
شانس آوردم مجلس ختم من است.. روح را خاصیت خنده نبود.
یک نفر هم می گفت من و او، وه چه صمیمی بودیم. هفته قبل به او، راز دلم را گفتم و عجیب است مرا، او سه سال است که با من قهر است.
یک نفر ظرف گلابی آورد و کتاب قرآن که بخوانند کتاب و ثوابش برسانند به من. گرچه برداشت رفیق، لای آن باز نکرد و ثوابی که نیامد برما.
یک نفر فاتحه ای خواند مرا و به من فوتش کرد. اندکی سردم شد.
آن که صدبار به پشت سر من غیبت کرد آمد آن گوشه نشست. من کنارش رفتم، اشک در چشم عزادار و غمین، خوبی ام را می گفت.
چه غریب است مرا، آن که هر روز پیامش دادم تا بیاید، که طلب بستانم و جوابی نفرستاد و نیامد هرگز، آمد آنجا دم در، با لباسی مشکی، خیره بر قالی ماند. گرچه خرما برداشت، هیچ ذکری نفرستاد ولی و گمان کردم من، من از او خرده ثوابی نتوانم که ستاند.
آن ملک آمد باز، آن عزیزی که به او گفتم من فرصتی می خواهم. خبر آورد مرا می شود برگردی. مدتی باش در جمع عزیزان خودت. نوبت بعد تو  را خواهم برد.
روح من رفت کنار منبر و به آرامی به واعظ فهماند اگر این جمع مرا می خواهند فرصتی هست مرا، می شود برگردم.
من نمی دانستم این همه قلب مرا می خواهند باعث این همه غم خواهم شد، روح من طاقت این گریه ندارد هرگز. زنده خواهم شد باز.
واعظ آهسته بگفت: معذرت می خواهم خبری تازه رسیده است مرا. گوییا شادروان مرحوم، زنده هستند هنوز.
خواهرم جیغ کشید و غش کرد و برادر به شتاب، مضطرب رفت که رفت.
یک نفر گفت که تکلیف مرا روشن کن. اگر او زنده هنوز است، که باید برویم. اگر او مرد خبر فرمایید، تا که خدمت برسیم مجلس ختم عزیزی دیگر منعقد گردیده.
رسم دیرین این است، ما به آنجا برویم سوگواری بکنیم. عهد ما نیست، به دیدار کسی، کو زنده است، دل او شاد کنیم. کار ما شادی مرحومان است. نام تکلیف الهی به لبم بود، چه بود؟... آه یادم آمد... صله مرحومان!
واعظ آمد پائین. مجلس از دوست تهی گشت.
عجب صحبت زنده شدن چون گردید، ذکر خوبی هایم همه بر لب خشکید.
ملک از من پرسید: پاسخت چیست بگو؟ تو کنون می آیی؟ یا در این جمع رفیقان خودت می مانی؟
چه سؤال سختی! بودن و رفتن من در گرو پاسخ آن- زنده باشم بی دوست، مرده باشم با دوست.-زنده باشم تنها، مرده در جمع رفیقان عزیز.
ناله ای زد روحم و از آن خیل عزادار و سیه پوش و عزیزم، پرسید: چرا رنگ لباس ذکر خوبی ها، سیه باید. چرا ما در عزای یکدگر از عشق می گوییم؟
به جای آن که در سوگم، مرا دریابی از گریه، کنون هستم، مرا دریاب با یک قزره لبخند.
چه رسم خوشایندی است، در سوگ عزیزان یادشان کردن و بعد از مرگ یکدیگر، به نیکی ذکر هم گفتن.
اگر جمع میان زندگی با دوست ممکن نیست، تو را می خواهمت ای دوست جوابم بشنو ای دنیا نمی خواهم تو را بی دوست. خوشا بودن کنار دوست، خوشا مردن کنار دوست.
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۲/۱۱/۰۴
م.الف.ی

نظرات  (۱)

تحت تأثیر قرار گرفتم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی