شوق دیدار
دوشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۲، ۰۹:۵۳ ب.ظ
کاش می دانستی بعد ازآن دعوت زیبا به ملاقات خودت، من چه حالی بودم. خبر دعوت دیدار چو از راه رسید پلک دل، باز پرید. من سراسیمه، به دل بانگ زدم، آفرین قلب صبور، زودبرخیز عزیز، جامه تنگ درآر و سراپا به سپیدی تو درآ...و به چشمم گفتم: باورت می شود ای چشم به ره مانده خیس پس از این همه مدت، ز تو دعوت شده است؟
چشم خندید و به اشک گفت: برو. بعد از این دعوت زیبا به ملاقات نگاه، با توام کاری نیست و به دستان رهایم گفتم: مف بر هم بزنید، هرچه غم بود گذشت، دیگر اندیشه لرزش به خودت راه مده. وقت آن است که دست محبت، زتو یادی بکند. خارم را گفتم: زودتر راه بیفت هر چه باشد، بلد راه تویی. ما که یک عمربدین خانه نشستیم و تو تنها رفتی. بغض در راه گلو گفت: مرحمت کم نشود، گوییا با من بنشسته، دگر کاری نیست. جای ماندن چو دگر نیست از اینجا بروم.
نفسم را گفتم: جان من تو دگر بند نیا. اشک شوقی آمد. تاری جام دو چشمم بگرفت و به پلکم فرمود؟ همچو دستمال حریر، بنشان برق نگاه پای در راه شدم.
دل به مغزم می گفت: من نگفتم به تو آخر که سحر خواهد شد. هی تو اندیشیدی، که چه باید بکنی. من به تو می گفتم: او مرا خواهد خواند و مرا خواهد دید.
سر به آرامی گفت: خب چه می دانستم؟ من گمان می کردم، دیدنش ممکن نیست و نمی دانستم بین تو با دل او حرف صد پیوند است. من گمان می کردم...
سینه فریاد کشید، خب فراموش کنید. هر چه بودست گذشت. حرف از غصه و من گفتم و اندیشه بس است، به ملاقات بیندیش و نشاط.
آفرین پای عزیز، قدمت را قربان، تندتر راه برو، طاقتم طاق شده است. چشم برقی می زد، اشک بر چشم نوازش می کرد، لب به لبخند تبسم می کرد.
مرغ قلبم با شوق، سر به دیوار قفس می کوبید. تاب ماندن به قفس، هیچ نداشت. دست برهم می خورد. نفس از شوق دم سینه، تعارف می کرد. سینه بر طبل خودش می کوبید. عقل شرمنده به آرامی گفت: راه را گم نکنیم! خاطرم خنده بهلب گفت: نترس! نگران هیچ مباش. سفر منزل دوست، کار هر روز من است. چشم برهم بگذار، دل تو را خواهد برد.
یر به پا گفت کمی آهسته، بگذارید که من هم برسم. دل به سر گفت: شتاب، تو هنوزم عقبی؟ فکر فریاد کشید: دست خالی که بد است، کاشکی...
سینه خندید و بگفت: دست خالی زچه روی این همه هدیه، کجا چیزی نیست! چشم را گریه شوق، قلب را عشق بزرگ، سینه یک کوه سخن، روح را شوق وصال، لب پر از ذکر حبیب، خاطر آکنده ز یاد، کاشکی خاطر محبوب قبولش افتد. شوق دیدار نباتی آورد، کام جانم شیرین، پای تا سر همه شیرین، پای تا سر همه اندیشه وصل...
وه چه رویای قشنگی دیدم. خواب ای موهبت خالق پاک، خواب را دریابم که در آن می توان با تو نشست، می توان با تو سخن گفت و شنید. خواب دنیای توانایی هاست. خواب سهم من از دیدار تو و دیدار شماسا. خواب دنیای فراموشی هاست. خواب را دریابم که تو در خواب مرا خواهی خواست، که تو در خواب مرا خواهی خواند و تو در خواب به من خواهی گفت، تو به دیدار من آ.
آه! کاش می دانستی بعد از این دعوت زیبا به ملاقات خودت من چه حالی بودم. پلک دل باز پرید. خواب را دریابم. من به مهمانی دیدار تو می اندیشم.
یا مهدی جان!
۹۲/۱۲/۲۶