سایه روشن

سیاسی- فرهنگی ادبی

سایه روشن

سیاسی- فرهنگی ادبی

عینک تیره بینی‌ام را بسیار دوست داشتم چرا که به وجودش عادت کرده بودم. فکر می‌کردم اگر این عینک من نبود همه چیز تغییر می‌کرد و من از تغییر می‌ترسیدم.   

         

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۲ ، ۱۶:۲۶
م.الف.ی

دو روز باقی مانده بود به پایان جهان. تازه فهمید که اصلا زندگی نکذده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود.

         

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۲ ، ۱۹:۴۲
م.الف.ی

مسافر راه افتاد و رفت تا به دنبال خدا بگردد و گفت تا کوله ام از خدا پر نشود برنخواهم گشت.

نهالی رنجور و کوچک کنار راه ایستاده بود. مسافر با خنده رو به درخت گفت:" چه تلخ است کنار جاده بودن و نرفتن. "و درخت زیر لب گفت:" اما تلخ تر آن است که بروی ولی بی رهاورد برگردی. کاش می دانستی آنچه در جستجوی آنی همین جاست."

           

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۲ ، ۱۳:۵۹
م.الف.ی

پرنده بر شانه های انسان نشست. انسان با نعجب رو به پرنده کرد و گفت:" اما من درخت نیستم، تو نمی توانی روی شانه های من آشیانه بسازی.

             

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۲ ، ۱۵:۴۱
م.الف.ی