امروز صبح وفتی از خواب برخاستی، تو را تماشا کردم و امید داشتم که با من حرف می زنی، فقط در چند کلمه و یا از من به خاطر چیزهای خوبی که دیروز در زندگی تو اتفاق افتاد تشکر خواهی کرد. اما تو سرگرم پوشیدن لباس بودی.

امروز صبح وفتی از خواب برخاستی، تو را تماشا کردم و امید داشتم که با من حرف می زنی، فقط در چند کلمه و یا از من به خاطر چیزهای خوبی که دیروز در زندگی تو اتفاق افتاد تشکر خواهی کرد. اما تو سرگرم پوشیدن لباس بودی.
خدا گفت:" بیا نو، پس می خواهی با من مصاحبه کنی؟"
گفتم:" اگر وقت داشته باشید."
خداوند لبخندی زد و گفت:" وقت من بی نهایت است و برای انجام هر کاری کافی است. چه سؤالاتی داری که از من بپرسی."