روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هربار به فرشتگان اینگونه می گفت:" می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد."


روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هربار به فرشتگان اینگونه می گفت:" می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد."
دو برادر در کنار هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند. یکی از آنها ازدواج کرده بود وخانواده ای بزرگ داشت. اما برادر دیگر هنوز مجرد بود.
چندین سال پیش، دختری نابینا زندگی می کرد که به خاطر نابینا بودن از خویش متنفر بود. او از همه متنفر بود الا نامزدش.