سایه روشن

سیاسی- فرهنگی ادبی

سایه روشن

سیاسی- فرهنگی ادبی

۱۴ مطلب با موضوع «داستان های کوتاه» ثبت شده است

مسافر راه افتاد و رفت تا به دنبال خدا بگردد و گفت تا کوله ام از خدا پر نشود برنخواهم گشت.

نهالی رنجور و کوچک کنار راه ایستاده بود. مسافر با خنده رو به درخت گفت:" چه تلخ است کنار جاده بودن و نرفتن. "و درخت زیر لب گفت:" اما تلخ تر آن است که بروی ولی بی رهاورد برگردی. کاش می دانستی آنچه در جستجوی آنی همین جاست."

           

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۲ ، ۱۳:۵۹
م.الف.ی

پرنده بر شانه های انسان نشست. انسان با نعجب رو به پرنده کرد و گفت:" اما من درخت نیستم، تو نمی توانی روی شانه های من آشیانه بسازی.

             

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۲ ، ۱۵:۴۱
م.الف.ی

چندین سال پیش، دختری نابینا زندگی می کرد که به خاطر نابینا بودن از خویش متنفر بود. او از همه متنفر بود الا نامزدش.



۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۲ ، ۱۴:۴۲
م.الف.ی
مردی از ارتفاع 5 متری روی زمین می پرید و هیچ اتفاقی برای او نمی افتاد. او هرگاه می خواست از ارتفاع به سمت پائین بپرد نگاهش را به سوی آسمان می کرد و از کائنات می خواست تا او را سالم به زمین برساند و از هر نوع آسیب و صدمه حفظ کند.
                                                       


۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۲ ، ۱۱:۱۶
م.الف.ی