امروز صبح وفتی از خواب برخاستی، تو را تماشا کردم و امید داشتم که با من حرف می زنی، فقط در چند کلمه و یا از من به خاطر چیزهای خوبی که دیروز در زندگی تو اتفاق افتاد تشکر خواهی کرد. اما تو سرگرم پوشیدن لباس بودی.

امروز صبح وفتی از خواب برخاستی، تو را تماشا کردم و امید داشتم که با من حرف می زنی، فقط در چند کلمه و یا از من به خاطر چیزهای خوبی که دیروز در زندگی تو اتفاق افتاد تشکر خواهی کرد. اما تو سرگرم پوشیدن لباس بودی.
خدا گفت:" بیا نو، پس می خواهی با من مصاحبه کنی؟"
گفتم:" اگر وقت داشته باشید."
خداوند لبخندی زد و گفت:" وقت من بی نهایت است و برای انجام هر کاری کافی است. چه سؤالاتی داری که از من بپرسی."
یک روز یک کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود: "نامه ای به خدا".
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کند و بخواند. در این نامه اینطور نوشته بود:
ای ستاره ها که از جهان دور، چشم تان به چشم بی فروغ ماست! نامی از زمین و از بشر شنیده اید؟ در میان آبی زلال آسمان موج دود و خون و آتشی ندیده اید؟
این غبار محنتی که در دل فضا رهاست، این سرای ظلمتی که آشیان ماست، در پی تباهی شماست! گوشتان اگر به ناله من آشناست، از سفینه ای که می رود به سوی ماه، از مسافری که می رسد ز راه، از زمین فتنه گر حذر کنید!