سایه روشن

سیاسی- فرهنگی ادبی

سایه روشن

سیاسی- فرهنگی ادبی

۱۴ مطلب با موضوع «داستان های کوتاه» ثبت شده است

یک روز صبح کوهنورد جوانی برای کسب نام ، تصمیم گرفت که به تنهایی از یک کوه مرتفع بالا بره وسایل و لوازم ایمنی رو برمیداره و به پای کوه میره و شروع به بالا رفتن از کوه میکنه.

              

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۲ ، ۲۱:۴۲
م.الف.ی

با سلامی دیگر به همه آن هایی که تو را می خوانند. با تو خواهم گفت بر من چه گذشته است رفیق، که دگر فرصت دیدار شما نیست مرا.

نوبت من چو رسید، رخصت یک دم دیگر، چو نبود، مهربانی آمد، دفتر بودن من در بین شما را آورد نام من را خط زد و به من گفت که باید بروم.

                                        

 

من به او می گفتم کارهایی دارم، ناتمامند هنوز، او به آرامی گفت: فرصتی نیست دگر، و به لبخندی گفت: وقت تمام است، ورق ها بالا، هر چه در کاغذ این عمر نوشتی تو بس است. وقت تمام است عزیز، برگه ات را تو بده. منتظر باش که تا خوانده شود، نمره ات را تو بگیر.

من به او می گفتم: مادرم را تو ببین، نگران است هنوز. تاب دوری مرا، او ندارد هرگز، خواهرم، نام مرا می گوید، پدرم اشک به چشمش دارد، نیمی از شربت دیروز درون شیشه است. شاید آن شربت فردا و یا قرص جدید معجزاتی بکنند، حال من خوب شود.

بگذریم از همه این ها راستی یادم رفت، کارهایی دارم ناتمامند هنوز. من گمان می کردم نوبت من به چنین سرعت و زودی نرسد. من حلالیت بسیار که باید طلبم.

من گمان می کردم مثل هر دفعه قبل  باز برمی خیزم، من از این بستر بیماری و تب. راستی یادم رفت! من حسابی دارم که نپرداخته ام.

قهرهایی بودست که مرا فرصت آشتی نشده است. می توانی بروی؟ چند صباحی دیگر صتی را بدهی؟


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۲ ، ۱۷:۲۹
م.الف.ی

دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و

گفت: مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدید،

این هم پولش.

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۲ ، ۱۷:۱۹
م.الف.ی

گل آفتابگردان رو به نور می چرخد و آدمی رو به خدا. ما همه آفتابگردانیم. اگرآفتابگردان به خاک خیره شود و به تیرگی دیگر آفتابگردان نیست. آفتابگردان، کاشف معدن صبح است و با سیاهی نسبت ندارد.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۲ ، ۱۶:۳۰
م.الف.ی