چشم های من
چهارشنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۲، ۰۲:۴۲ ب.ظ
چندین سال پیش، دختری نابینا زندگی می کرد که به خاطر نابینا بودن از خویش متنفر بود. او از همه متنفر بود الا نامزدش.
روزی دختر به پسر گفت که اگر روزی بتواند دنیا را ببیند، آن روز روز ازدواج شان خواهد بود.
تا این که سرانجام شانس به او روی آورد و شخصی حاضر شد تا یک جفت چشم به دختر اهدا کند. آنگاه بود که توانست همه چیز را ببیند از جمله نامزدش را.
پسر شادمانه از دختر پرسید:" آیا زمان ازدواج ما فرا رسیده؟"
دختر وقتی که دید پسر نابیناست شوکه شد! بنابراین در پاسخ گفت:" متاسفم، نمی تونم با تو ازدواج کنم. برای این که تو نابینایی."
پسر در حالی که به پهنای صورت اشک می ریخت، سرش را پائین انداخت و از کنار تخت دختر دور شد.
بعد رو به سوی دختر کرد و گفت:" بسیار خب، فقط از تو خواهش میکنم مراقب چشمان من باشی."
۹۲/۱۰/۱۸