با سلامی دیگر به همه آن هایی که تو را می خوانند. با تو خواهم گفت بر من چه گذشته است رفیق، که دگر فرصت دیدار شما نیست مرا.
نوبت من چو رسید، رخصت یک دم دیگر، چو نبود، مهربانی آمد، دفتر بودن من در بین شما را آورد نام من را خط زد و به من گفت که باید بروم.
من به او می گفتم کارهایی دارم، ناتمامند هنوز، او به آرامی گفت: فرصتی نیست دگر، و به لبخندی گفت: وقت تمام است، ورق ها بالا، هر چه در کاغذ این عمر نوشتی تو بس است. وقت تمام است عزیز، برگه ات را تو بده. منتظر باش که تا خوانده شود، نمره ات را تو بگیر.
من به او می گفتم: مادرم را تو ببین، نگران است هنوز. تاب دوری مرا، او ندارد هرگز، خواهرم، نام مرا می گوید، پدرم اشک به چشمش دارد، نیمی از شربت دیروز درون شیشه است. شاید آن شربت فردا و یا قرص جدید معجزاتی بکنند، حال من خوب شود.
بگذریم از همه این ها راستی یادم رفت، کارهایی دارم ناتمامند هنوز. من گمان می کردم نوبت من به چنین سرعت و زودی نرسد. من حلالیت بسیار که باید طلبم.
من گمان می کردم مثل هر دفعه قبل باز برمی خیزم، من از این بستر بیماری و تب. راستی یادم رفت! من حسابی دارم که نپرداخته ام.
قهرهایی بودست که مرا فرصت آشتی نشده است. می توانی بروی؟ چند صباحی دیگر صتی را بدهی؟