سایه روشن

سیاسی- فرهنگی ادبی

سایه روشن

سیاسی- فرهنگی ادبی

بال هایت را کجا گذاشتی؟

شنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۲، ۰۳:۴۱ ب.ظ

پرنده بر شانه های انسان نشست. انسان با نعجب رو به پرنده کرد و گفت:" اما من درخت نیستم، تو نمی توانی روی شانه های من آشیانه بسازی.

             

پرنده گفت:"من فرق بین آدم ها و درخت را خوب می دانم. اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم."

انسان خندید و به نظرش این بزرگترین اشتباه ممکن بود. پرنده گفت:" راستی چرا پرزدن را کنار گذاشتی؟"

انسان منظور پرنده را نفهمید! اما باز هم خندید.

پرنده گفت:" نمی دانی در آسمان چقدر جای تو خالی است. انسان دیگر نخندید.

انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد. چیزی را که نمی دانست چیست؟شاید یک آبی دور، یک اوج دوست داشتنی.

پرنده گفت:" غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است. درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت دارد اما اگر تمرین نکند فراموشش می شود." پرنده این را گفت و پر زد.

انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی این آبی بزرگ بالای سرش "آسمان" بود و چیزی شبیه دلتنگی در دلش موج زد.

آن وفت خدا بر شانه های انسان دست گذاشت و گفت:" یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود اما تو آسمان را ندیدی. راستی عزیزم بال هایت را کجا گذاشتی؟"

انسان دستی بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد. آنگاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست.

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۲/۱۰/۲۱
م.الف.ی

نظرات  (۲)

واقعاً زیبا بود!
خوب بود
انسان شایستگیهایی دارد که فراموشش شده

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی