ایمان به خدا
یک روز صبح کوهنورد جوانی برای کسب نام ، تصمیم گرفت که به تنهایی از یک کوه مرتفع بالا بره وسایل و لوازم ایمنی رو برمیداره و به پای کوه میره و شروع به بالا رفتن از کوه میکنه.
آنقدر بالا رفت و رفت که دیگه هوای تاریک شد و تو اون هوای مه گرفته و تاریک تقریبا جایی رو نمی دید ، ولی بازم به راهش ادامه داد ، که در همین سنگ زیر پاش شل شد و جوان سقوط کرد
در هنگام سقوط تمام زندگیش ، تمام کارهای خوب و بدش از نظرش عبور می کرد
احساس وحشت و احساس بلعیده شدن توسط زمین توانایی انجام هر کاری رو برای نجات خودش از اون گرفته بود..
در همان حال فریاد زد: خدایا کمکم کن
ناگهان طنابی که دور کمرش بسته شده بود محکم شد و اون بین زمین و آسمان معلق موند.
ندایی از آسمان بر آمد: بندهء من ، آیا تو باور داری که من میتوانم به تو کمک کنم؟
جوان گفت: بله خوب،تو خدایی ، تو قادری ، حتما می تونی منو نجات بدی..!!
باز ندا آمد : اگر به قدرت من ایمان داری ، طنابی که به دور کمرت بسته شده را باز کن
جوان اندکی تامل کرد ، بعد با تمام وجود محکم از طناب چسبید
صبح روز بعد گروه امداد کوهستان ، جوان یخ زده ای را-که با دو دست ازطنابی که به او بسته شده بود محکم چسبیده بود- پیدا کردند ، در حالی که تنها یک متر با زمین فاصله داشت.
خودمان را به دست نگه دارنده او بسپاریم